بار اولم نیست. بار آخرمم نیست. اما دیگر برایم آسان شده. من مینشینم این طرف میز و کارفرما مینشیند آن طرف. میگویم من دیگر نیستم، دیگر نمیخواهم اینجا باشم. اصلا دیگر حوصله شماها را ندارم. او هم با یک لبخند کج میگوید: خب به سلامت! اینها را میگویم و دیگر اما مثل بار اول، خبری از قدم زدن در سلاة ظهر تابستان نیست. دیگر اما مثل بار اول استرس از دست دادن شغل وجود ندارد. دیگر اما مثل بار اول خیابان بهشتی را پیاده گز نمیکنم بیآنکه نفهمم از ابتدا تا انتهایش را چطور راه رفتم، دیگر اما مثل بار اول من باقی نمیمانم و درد پا. این بار لبخند میزنم. مثل مسافرکشی که برایش فرقی ندارد از کجا مسافر بزند. برای من هم دارد این رفتنها و رفتنها عادی میشود. همه چیز برایم تغییر کرده. من بزرگتر شدهام. حالا هندزفیری را توی گوشم فرو میکنم. به گالری نقاشی سر راهم سر میزنم و قدم زنان به سمت مترو میروم و دست آخر وقتی به خانه رسیدم مثل دانشآموزی ک مدرسهاش تمام شده، مینشینم به مرتب کردن کیف و لپتاپ و حذف و دور انداختن وسایل و اطلاعاتی که لازمشان ندارم. دیگر برایم هیچ چیز اهمیتی ندارد و میدانم هفته دیگر در خیابانی دیگر دارم مسافرهایم را سوار میکنم. امروز برای چندمین بار استعفا دادم و الان دارم چای مینوشم و تصمیم میگیرم مسافرهای بعدیام را در کدام مسیر سوار کنم. نه.. مسافرکش نیستم... چه اهمیتی دارد. همه ما مثل هم هستیم. آن قدر مساوی هستیم که دیگر بنزین را هم با یک نرخ مصرف میکنیم!!!
- ۰ نظر
- ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۲